و فی صدری لباناتٌ
إذا ضاق لها صدری
نکَتُّ الأرض بالکفِّ
و أبدیت لها سرّی
فمَهما تنبتُ الأرضُ
فذاک النّبتُ من بذری..
در سینه رازهایی دارم
هر گاه سینه ام از آن ها به تنگ می آید
با دست بر زمین می کوبم
و راز دلم را برای زمین بازگو می کنم
پس هر گاه زمین گیاهی برویاند
آن گیاه
راز دل من است….
.
.
.
شیخ شهيد محمّدبن مكى روايت كرده از ميثم كه گفت شبى از شبها اميرالمؤ منين عليهالسلام مرا با خود از كوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفى، پس در آنجا رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت كف دستها را پهن نمود و گفت:
اِلهى كَيفَ اَدْعوُكَ وَقَدْ عَصَيْتُكَ وَكَيفَ لا اَدْعُوكَ وَقَدْ عَرَفْتُكَ وَحُبُّكَ فى قَلْبي مَكينٌ مَدَدْتُ اِلَيكَ يدا باِلذُّنوبِ مملُوَّةً وَعينا باِلرَّجآءِ ممدُودَةً اِل هى اَنتَ م الِكُ الْعط اي ا وَاَنا اَسيُر الْخَط اي ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفت و صورت به خاك گذاشت و صد مرتبه گفت: اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مسجد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحرأ پس خطى كشيد از براى من و فرمود: از اين خط تجاوز مكن!
و گذاشت مرا و رفت و آن شب، شب تاريكى بود من با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در اين صحرأ با آنكه دشمن بسيار دارد، پس از براى تو چه عذرى خواهد بود نزد خدا و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم ؟ به خدا قسم كه در عقب او خواهم رفت تا از او با خبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا يافتم او را كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى كند همين كه احساس كرد مرا فرمود: كيستى؟ گفتم: ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نكردم ترا كه از خط خود تجاوز نكنى؟ عرض كردم: اى مولاى من! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طاقت نياورد. فرمود آيا شنيدى چيزى از آنچه مى گفتم؟ گفتم: نه اى مولاى من، فرمود: اى ميثم! وَفىِ الصَّدْرِلِباناتٌ اِذا ضاقَ لَها صدْري نَكَتُّ الاَْرْضَ بِالْكَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاك النَّبْتُ مِنْ بَذْري.
منتهی الآمال، فصل هفتم، در ذکر جمعی از یاران اکابر امام علیه السلام