و حکایت این است...
آن روز با همه ی غضبش از پیامبر آمده بود تا به خیال باطلش کار ولایت را یک سره کند و خانه را با اهلش به آتش بکشد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود و وصف مردمش الهکم التکاثر بود….
در آن زمان که اهل خانه ات بانوی من به خاطر دلیری هایشان در جنگ های کنار پیامبر دشمنان را به خاک و خون کشیدند برای خدا
در آن زمان هنوز هم دشمنان چشم انقام به اهل خانه و مردن خانه داشتند
آر ی آنروز آمده بودند تا مردان خانه را به خیال خامشان …
اما وقتی درب خانه به صدا در آمد با علم خودت به خیال باطل آنها پیش قدم گشتی تا در را بگشایی
و آن زمان که صدای تو از پشت آن در شنیده شد
صد بار و هزاران بار کینه ی آنها رابیش کرد که چرا فاطمه آمده است؟
فاطمه ای که محبوب همگان است و یادگار پیامبر…
و …………
او رسوا شد رسوای عالم و تو ای حامی ولایت نگذاشتی آسیبی به ذریه پیامبر و جانشینان او برسد
تا مبادا ولایت بی ولی بماند!
و ای بانوی من که نه بانوی عالمین تو را به حق عزیزت حسین
دستمان اگر هم جدا شدیم از خود جدا مکن.
ف.خ